یادداشت 8

ساخت وبلاگ
حس می کنم دارم دیوونه میشم. چند وقتیه به همه و همه واقعا بدبین شدم. هیچ کسی هم مستثنی نیست.حس می کنم همه بدشون میاد ازم. واقعی هم هست. دلایلی دارم. از حرفها و رفتاراشون تا نگاهاشون. حوصله شونو سر می برم. تازه به این ختم نمیشه، ازم بدشون هم میاد. همه روابطم از دست رفتن، فقط کسایی موندن که مجبورن. خانواده ام که چاره ای جز تحملم ندارن. دوستامم غالبا دوری می کنن و گاهی سال به سال هم احوالمو نمی پرسن، این موندنشونم به خاطر اینه که دوستای چندانی ندارن. می خوان باهام از تنهایی در بیان. از دور اینطوری به نظر برسه. خواهرم توی سفر مدام میچسبه به اون دوتا دختر دیگه. یکیشون هم سنه منه. دوست خانوادگیمونن. مشخصه که اون دختره براش جالب تره تا من. مدامم به من غر میزنه. این صدای کشدارش وقتی میگه ااااااه مهیلا! مدام توی گوشمه صدبار در روز میگه. همین چند ساعت پیش توی ماشین قاطی کردم. ماشین داشت حرکت می کرد. وقتی دوباره گفت یه لحظه هیچی نفهمیدم. در ماشینو باز کردم که بپرم بیرون واقعا! در قفل بود. شانس آوردم. یه لحظه اصلا نمی دونستم دارم چی کار می کنم. بعدش که یه کم اروم شدم حس ترس همه وجودمو گرفت. واقعا داشتم خودمو پرت میکردم از ماشین بیرون؟! تمام روز بغض تو گلومه. گریه ام میگیره. حالم واقعا بد شده. هیچ کس هم از اطرافیانم اینو نمی فهمه. دلم میخواست بغلم میکردن تا یه کم گریه کنن. اما اونا اصلا نمی دونن. برگشتم تهران باید یه فکری بکنم به حال خودم. داره وخیم میشه. 

اخطار!

حرفای اینجا بیرون از این صفحه اصلا وجود خارجی ندارن. لطفا در موردش باهام حرف نزنید. 

+ نوشته شده در  جمعه چهارم فروردین ۱۳۹۶ساعت 13:21  توسط م. و  | 
ارغنون ساز فلک...
ما را در سایت ارغنون ساز فلک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ijameazargane بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 5:27