سابیا قبلتر ها گاهاً این حس، حس عشق بود که سراغم میآمد. همین که تمام تنم داغ میشود قلبم تا سر حد مرگ تند میزند و رو به ایستادن میرود و سرم احساس گیجی میکند. حالا اما این حس مرگ است. درست با همین مشخصات به سراغم میآید. وقتی که نمیتوانم نفس بکشم، وقتی که افقم زیادی تاریک و است و از خودم منزجر هستم این حس به سراغم میآید. تنم از حس مرگ داغ میشود. سابیا میدانی که نمیشود مرگ و عشق را آشتی داد و باز هم زنده ماند. منکه موجودی خوابگرد و بی تفاوت شدهام. البته بی تفاوت برای دیگران ورنه خودم روزها و علاوه شب ها زجر میکشم. اما ین حس لعنتی جسمیست. دارم از بین میروم. تقریبا به حد زنده ماندن غذا میخورم. مدام درگیرم. مدام متنفر. آنهم از خودم
ارغنون ساز فلک...برچسب : نویسنده : ijameazargane بازدید : 21