پرگویی

ساخت وبلاگ

اینجا مدت ها است که حکم جایی رو پیدا کرده که افسردگی ها و درهامو توش قی میکردم و میرفتم تا دلخوری و اندوه بعدی. بعدها تصمیم گرفتم انقد ننالم ازشون‌. با خودم حملشون کنم تا فراموش بشن و این کادم انصافا خوب بود. با اینحال الان چند روزی هست که وقتی ژست شادی و شنگولی و اجتماعی بودنمو حفظ میکنم یه جایی واقعا نفس کشیدن برام سخت میشه. لازم بود بیام اینجا. مساله اینه که هیچ وقت نمیفهمم یه دلخوشی کوچیک که نه بیشترشو میخوام و نه خودم باعث به وجود آمدنش بودم، چطوری از دستم میره. ینی نمیفهمم؛با خودم میگم. منکه طمع نکردم؛ منکه ببشتر نخواستم؛من مگه اصن گفتم این دلخوشی رو ارادی انتخاب کنم؛من هیچ کاری نکردم الا اینکه در لحظه با دلخوشی خوش بودم. اینکه از دستم میره ابنطور ناگهانی و اینطور ظالمانه وو نا منتظر و با اینهمه اعصاب خوردی و حسادت و رشک و اندوهب که در من بر می انگیزه،انصاف نیست. حتی نمی تونم برم بپرسم چیشد که تموم شد. چیشد که دلخوشیمو از دست دادم. از کی بپرسم‌؟ همه چیز واقعا طبیعیه و به طور طبیعی اینا از دست من رفته. کثافت دردناکیه این موضوع. از صبح که بیدار شدم از جام تکون نخوردم. شدیدا سبک زندگیم عوض شد با همون چند ماه تغییر. الان دیگه خونه موندن خیلی برام سخت شده. هر لحظه تنهایی انگار جونمو میگیره. احساس طرد شدن امانمو بریده. احساس منفور بودن میکنم. از خانواده فراریم. دیروز شوخی شوخی اما جدی بهشون گفتم واقعا حوصله منو سر میبرید من تو ۲۸ سالگی حوصله دیدن شما رو ندارم. هر روز بهشون میگم میرم خونه جدا میگیرم. تصمیم هم دارم برم‌. چند روز پیش دعوای بدی سر همین موضوع با مامانم داشتم. میگفت نمیشه بهش میگفتم تو لازم نیست بگی میشه یا نه از اون در که برم بیرون دیگه رفتم. سفر کرمانشاهم همینو گفتم. بهشون گفتم واسه کمک کردن به زلزله زده ها اجازه کسیو نیاز ندارم. جدیدا کلا لحنم اینطوری شده باهاشون. اما میدونم که برای جدا شدن نباز به یه دعوای بزرگ واقعی هست و این ناگزیره. از طرفی ترسایی هم دارم. از اینکه چطوری خرجمو به دخلم برسونم. خیلی ولخرج شدم. از طرفی خیلی هم تنهام یه وقتایی انقد آدم دورو برمه که میخوام دیوونه بشم. هر شب تا یک شب آدم هست و تازه من اگر بتونم بمونم بیشترم هست. اما یه وقتابی مث امروز سکوت مطلقه. یه وقتایی همه بهت توجه میکنن. در مرکز توجه آدمایی و یه وقتایی تف تو صورتت پرت نمیکنه آدمی‌. من خودمم حوصله ندارم همیشه لچسبم به یه نفر. سعید بود دیگه. ولی حوصله رابطه دودویی رو نداشتم. تازه اونم مدل خودمون بود و کمترین توقعم نداشت. به هر حال یه چیزی واضحه هر غلطی هم بخوام بکنم باید اول جدا بشم از خانواده. گر چه میدونم این به تنهایی منو خوشحال نمی کنه‌ اوه اوه الان یادم آفتاد دیشب چه خواب تخمی ای دیدم‌‌. ناخودآگاه مسخره ای داریم. :) نگم بهتره. کاش زیاد پول داشتم. این پفیوزا با پول ندادن سعی می کنن آدمو کنترل کنن. چقدر اینجا ساکت و خلوته. چرا کسی بهم زنگ نمیزنه‌. دیوثا رسما منو طرد کردن از خودشون. وقتی اینم بهشون بگی میگن توهم زدی. همه اش هم از وقتی شروع شد که با سعید دوست شدم. منکه حسم اینو میگه شایدم غلطه. کصشر ترین بخش زندگی همین افسردگی های ماهانه است. شبیه جانیا عصبانی میشی و همه اش مچ میگیری از اطرافت. به خودکشی هم فکر میکنی قطعا. مطمئنم بخش قابل توجهی از زن های خودکشی کرده  تو دوره افسردگی شون خودکشی کردن. اها دیشب داشتم به این فکر میکردم که اگر یه نفر باشه که خیلی به آسیب زده باشه و در مراحل مختلف زندگی مدان به عقب رونده باشه، خودمم. اینکه خیلی خودمو تخریب میکنم و خیلی میگم که تو هیچی نیستی. در واقع خودم به شدت از خودم متنفرم و این باعث میشه خیلی وقتا به جای خودی نشون دادن مدام برینم به خودم. چقدر دلم گرفته؛کاش کمتر خودمو آزار میدادم. کاش صبح ها انقدر سخت نبود بیدار شدن. کاش میتونستم با شروع روز یاد چیزهای خوبی بیفتم. کاش خوشحال تر بودم‌. کاش خودمو بیشتر دوست داشتم‌. هیچ وقت فک نمی کنم لیاقت چیزی رو داشته باشم. خودمو از جلو رفتن پس میکشم چون از خودم بدم میاد. از خودم بدم میاد

+ نوشته شده در  شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۶ساعت 15:21  توسط م. و  | 

ارغنون ساز فلک...
ما را در سایت ارغنون ساز فلک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ijameazargane بازدید : 33 تاريخ : جمعه 29 دی 1396 ساعت: 23:21