در این لحظه، اینجا، روی این تخت دراز کشیده ام ، از دور دست صدای باران خوردن و چشم ها گرم خوابی که در می زند از پس پلک ها، نه خیالی، نه اضطرابی، نه شوق رسیدنی، نه دغدغه رفتنی است. فردا روز خاصی نیست. پس دغدغه ای هم نیست. فقط گهگاه فکر می کنم انگار یادی از چیزی بی زمان و مکان و ناموجود و در عین حال در وجود(!) می کنم، دلگرم میشوم، لبخند میزنم. از دنیا دور افتاده ام و این حالم را در این ظلمات، نصفه شبی خوب می کند. باید خوابید
پس شب خوش
ارغنون ساز فلک...