«آن مرد»

ساخت وبلاگ
 
 امشب ملاقاتش کردم. آن مرد با موهای مجعد که گویی خاکستر سیگاری بد سوز و نسوز را روی سرش خالی کرده باشند و پیراهن مردانه ای کاملا معمولی یکی از هزاران مردی می کردش که در این شهر با پراید قراضه اش مسافرکشی می کرد. خیلی اتفاقی به تورش خورده بودم و روی صندلی عقب اتوموبیلش نشسته بودم و غرق در افکارم. مردی با موهای مجعد دیگر کنار دستش نشسته بود و از او می خواست که شیشه را بالا بکشد چون سردش بود. اتوموبیل قراضه تر از آن بود که آن مرد بتواند خواسته مسافر را بر آورده کند و مدام بدقلقی می کرد. گهگاه اتومبیل خود به خود خاموش میشد. مسافر گفت. این طور که اگر در وضعیت حساسی خاموش بشود خطرناک است. کمی ترسیدم. چند باری اتوموبیل خاموش میشد و به یختی روشنش می کرد. صدای جرقه های عجیب و غریبی می داد که به ترس می افزود. فهمیدم! خودش بود. آن مرد کابوسِ کابوس های تمام زندگی من بود.به خودم می لرزیدم. می گفت خیلی تلاش کرده که آن لکنته نفرین شده را تعمیر کند اما تعمیرکاری به عیب کار پی نبرده. حالا با آن احتمال خطر نمی توانست جانش را بچسبد و بیخیال مسافر کشی شود. مرد نفرین شده به طرز حقیری که مخصوص تیره روزی های طبقه متوسط دردکشیده و بیچاره این روزها بود، برای مسافران دیگری بوق میزد و هر بار مقصد مورد نظر مطابقت نداشت. او ادامه می داد. با همان احتمال خطر!فکرش را می کردم که یعنی ممکن است که با صدای این جرقه ها ماشین آتش بگیرد. به خودم نهیب میزدم که احمق جان کجا شنیدی که ماشینی وسط خیابان آتش گرفته باشد. همین طور یکهو. مثل عجوزه نفرت انگیزی شده بودم که انواع خطر را تصور می کردم. آن مرد کابوسِ من بود. خودِ خودِ خودش بود. کسی که احتمالا برای زندگی متوسط چهار عنتر دیگر در این دنیای کذایی بی همه چیز و هرزه، هی استارت می زد و هی استارت می زد و وسط خیابان شلوغ ماشینش خاموش می شد تا بشنود صدای عنترهای دیگری را که «هوی» می گویند و مدام پشت سر اتوموبیل خاموش شده اش بوق می زنند. خودش بود! شبیه نه، عین خودِ خودِ کابوس تمامِ زندگی من. با صورت مرد میانسال اما عمله ای بود از نوع طبقه متوسط که صدر تا ذیل زندگی اش به دست عفریته زندگی تحقیر آمیزی که برایش ساخته بودند تباه می شد. به مقصد رسیده بودم و حالا داشتم آن مرد را با همه نشانه های غم انگیزش از کابوس های تمام زندگی ام رها می کردم. جان سالم به در برده بودم و احتمالا اگر حادثه ای به وقوع می پیوست، هرگز نمی فهمیدم. داشتم در کوچه قدم می زدم و کوچه تاریک بود. تاریک تر از هر آنچه که بتوان در ذهن تصور کرد و من به سختی نفس می کشیدم. عنترهایی همچون من بودیم که همه این کوچه ها را پر می کردیم و فضا اشغال می کردیم و من برای کابوسی که در آن شب پاییزی دیده بودم می گریستم. عنترهایی چون ما لااقل باید خوب گریه کنیم!
 
 
cornell capa
 
ارغنون ساز فلک...
ما را در سایت ارغنون ساز فلک دنبال می کنید

برچسب : آن مرد با سایتش آمد,آن مرد آمد,آن مرد با اسب آمد,آن مرد رفت,آن مرد درباران آمد,آن مرد را نکشید,آن مرد در باران رفت,آن مرد دیوانه چه شد,آن مرد با داس آمد,آن مرد داس دارد, نویسنده : ijameazargane بازدید : 19 تاريخ : جمعه 7 آبان 1395 ساعت: 7:28